| کد خبر: 249932 |

◄ پرواز با بال های اجاره ای

همیشه از پرواز می‌ترسیدم اما اینبار فرق می کند. اوج می‌گیریم. کم کم خانه ها نقطه می‌شوند، خیابان‌ها خط، ادمها مورچه می‌شوند و شهر، تبدیل به یک شهربازی، یک شهر اسباب بازی می‌شود.

تین نیوز

آخرین نفرم که بلیت می گیرم، آخرین نفرم که بازرسی ها را می گذرانم و آخرین نفرم که سوار هواپیما می شوم.

آخرین صندلی، صندلی من است. 

همیشه از پرواز می ترسیدم اما این بار فرق می کند. مشتاقم که بپرم.

این پرنده سنگین، آرام راه می افتد،  خود را به ابتدای باند ۲۹ چپ مهرآباد می رساند. پس از مکثی کوتاه دوباره خیز برمی دارد. سرعت می گیرد. لبخندی مشتاقانه می زنم. از زمین کنده می شود و من برای ساعاتی این کره خاکی را تنها می گذارم.  

کنده شدن از زمین، ذوقی دارد مثل شکستن حبه انگور در دهان. شیرین، لذیذ و یک جرقه ناخودآگاه دوست داشتنی. قند در دل آدمیزاد آب می شود.

همیشه از پرواز می ترسیدم اما این بار فرق می کند.

اوج می گیریم. کم کم خانه ها نقطه می شوند، خیابان ها خط، آدم ها مورچه می شوند و شهر، تبدیل به یک شهربازی، یک شهر اسباب بازی می شود. و زمین، آن توده خاکستری، کم کم محو می شود. 

از ابرها می گذریم. حالا در برابر من هیچ است. یک مه شفاف سفید. راستی این پنبه های انبوه را کدام باران می ریسد؟ لباس کدام دختر خوشبخت می شوند؟ گلیم بخت چه کسی را سفید می کنند؟

خلبان می گوید طول پرواز یک ساعت و نیم است و من در دلم می گویم چقدر کم! سال ها جان بکنیم برای زیستن و بعد، پرواز به این کوتاهی؟! انصاف نیست. 

می گوید ارتفاع پرواز ۳۲هزار پا از سطح آب های آزاد است، می گویم چرا پرواز را با پا می سنجی آدم عاقل؟! پرواز را باید با «بال» سنجید. 

مهماندار جلیقه نجات را آموزش می دهد با خودم می گویم چه کسی دوست دارد از این  اوج روشن شفاف، از این فرش ابر، از این حریر دلپذیر نجات پیدا کند؟

همیشه از پرواز می ترسیدم اما این بار فرق می کند.

کوه ها را می بینم، با هم اند و تنهایند، مثل ما با همان تنهایان.

راستی آنکه اولین بار است که پرواز می کند چه حسی دارد؟ آنکه آخرین بار است که می پرد چطور؟ چرا این بار دوست دارم پرواز آخرم باشد؟ غرق شوم در ابر و مه و اوج و تنهایی و بی رنگی. همیشه از پرواز می ترسیدم اما این بار فرق می کند.

این کوه های پیر سرسفید، حوصله شان سر نمی رود؟ این زمین های سوخته چطور؟! منتظر کسی هستند؟! یا آنها نیز مثل من چشم انتظار هیچ بنی بشری نیستند؟! 

چرا پنجره های هواپیما اینقدر کوچکند؟ چرا باز نمی شوند؟ 

به خودم فکر می کنم. دلبستگی های من روی زمین چقدر کم اند و اصلا شاید هیچ اند. بگذریم.

خلبان می گوید ارتفاع را کم می کنیم. دلم می گیرد،

دوباره زمین خاکستری، دوباره آسفالت سیاه، دوباره شهر بی در و پیکر. دوباره آدم ها...خسته ام. خوش به حال عقاب ها که بالشان اجاره ای نیست.

از هواپیما پیاده می شوم، کوله بارم را برمی دارم و به فکر اولین چیزی که می افتم این است: چطور، پولی که برای پرواز قرض کرده ام را پس بدهم!

 

آخرین اخبار حمل و نقل را در پربیننده ترین شبکه خبری این حوزه بخوانید

اخبار مرتبط

خواندنی ها

ارسال نظر

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.

  • تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.

  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

  • انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.

  • جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.