رکاب زنان
انم متصدی یک نفس و پشت هم آخرین توصیهها را کرد، مثل خواهر بزرگی که در نقش مادر فرورفته و توی چشمانش نگرانی است؛ «دفعه اولته؟ چند وقته سوار نشدی؟ خوبه، مبتدی نیستی؛ پس تند نرو، موقع پیچیدن سرعتت رو کم کن و به پشت سرت نگاه کن، دستاندازها رو دقت کن، تیز ترمز نگیر، تاکسی بوق زد هول نکن...» من اما نگاهم به خیابان است و هیجان از تپش قلبم رسیده به زیر پوستم و گونههایم را قرمز کرده؛ پاهایم را که میگذارم روی پنجههای رکاب، همین که صدای آرام تیکتیک زنجیر روی چرخدنده بلند میشود، همهچیز به روال عادی برمیگردد. ساعت8:30 صبح است و خیابان کریمخان پس از فارغ شدن از ترافیک شدید صبحگاهی دارد نفس تازه چاق میکند، باد پاییزی افتاده توی تن درختان چنار سر خیابان قائممقام و برگهای زرد و نارنجیاش را دارد به یغما میبرد. خیلی آرام از کنار خیابان رکاب میزنم و به صدای هوهوی درختان عصبانی که در جدال با باد مغمومند، گوش میکنم. خانمی از روبهرو لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد؛ نخستین بازخورد دوچرخهسواری امروز؛ با لبخند جوابش را میدهم.