تاکسی نوشتههای سروش صحت(قسمت چهارم)
تین نیوز | سروش صحت از آن آدمهایی است که به یک هنر اکتفا نمیکند. در واقع شکل درستتر این جمله اینطور است که یک شکل هنر به سروش صحت اکتفا نمیکند! او فیلم میسازد، بازی میکند، و مهمتر از همه مینویسد؛چه فیلمنامه و چه داستانهای کوتاه. شیوهی خاص متنهایش و احساسی که پشت آنهاست باعث میشود تا هر جا که قلم بزند خیلی زود طرفداران خاص خود را پیدا کند.
صحت در روزنامهی اعتماد ستونی داشت که تاکسی نوشتههایش را در آن مینوشت. تاکسی نوشتههایی که به سرعت به یکی از قسمتهای محبوب روزنامه بدل شدند و بعضی از داستانهای آن آنقدر محبوب شدند که در سرتاسر اینترنت دست به دست چرخیدند. اطلاعی از سرنوشت این ستون در روزنامهی اعتماد ندارم، همچنین ایمیل یا آدرسی از سروش صحت پیدا نکردم تا از او برای بازنشر اینترنتی تاکسی نوشتههایش اجازه بگیرم. اما چون تاکسی نوشتهها تقریباً همه جا پیدا میشدند اینطور فکر کردم که لابد صحت خودش اینطور خواسته.
قسمت چهارم تاکسی نوشتههای سروش صحت شامل سه متن است. تاکسی نوشتهی اول در مورد حس های متفاوتی است که مسافران یک تاکسی از یک آهنگ میگیرند. تاکسی نوشتهی دوم در مورد قولی است که صحت به یک راننده داده. و تاکسی نوشتهی سوم که از این دو جالبتر است در مورد بحث مسافران یک تاکسی دربارهی گربهها و موشهایی است که داخل خیابانها وجود دارند و به شکل مسالمت آمیزی با هم کنار میآیند!
چیزی هست
صدای بنان تاکسی را پر کرده بود. «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «مخمل که میگن اینه ها، لاکردار از مخمل هم مخملتره.» راننده گفت: «نمیدونم چی تو این آهنگهای قدیمی هست که تو این جدیدیها نیست.»
جوانی که کنار پنجره نشسته بود، گفت: «کی میگه؟ مگه فرهاد و فریدون فروغی کم باحالند؟» راننده گفت: «خب، اونها هم قدیمیاند دیگه.» جوان گفت: «ولی جزو جدیدیها محسوب میشن.» راننده گفت: «اگه اونها جزو جدیدیهان پس منم جدیدیام. من و فرهاد هم سنیم.» از آینه به راننده نگاه کردم. راننده مو سفید هم با شیطنت نگاهم کرد و چشمک زد. مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «لاکردار صداش یه کاری با آدم میکنه که آدم کیف میکنه. تمام سلولهای آدم میگن آخیش... آخیش. نمیدونم چی تو این آهنگها هست.»
زنی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «من وقتی جوان بودم روزی صد بار این ترانه را گوش میکردم.» جوان گفت: «دیگه اینقدر هم باحال نیست که آدم بخواد روزی صد بار گوش کنه.» زن گفت: «آخه یکی بود که من دوستش داشتم ولی نشد، برای همین این ترانه خیلی بهم میچسبید.» بنان خواند: «آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند، در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا.» زن دستمالی از کیفش درآورد و با لبخند گفت: «مسخره است، هنوز هم وقتی این ترانه را میشنوم...آه.» بعد اشکهایی را که تند تند از گوشه چشمهایش میچکید پاک کرد. مرد کناریام گفت: «گفتم تو این
آهنگها یه چیزی هست.» زن گفت: «نه بابا، من دیوانهام و اِلا تو هیچجا، هیچی نیست.» و دوباره اشکهایش را پاک کرد. مرد گفت: «چرا هست، خوب هم هست.»
قول مردانه
روی صندلی جلو نشسته بودم. راننده در حال راندن نگاهم کرد. چند لحظه بعد دوباره نگاهم کرد و گفت: «شما همونی که پنجشنبهها، تاکسیها را مینویسی؟» گفتم: «بله» و از اینکه یادداشتها را خوانده هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم. پرسید: «واقعیه؟» گفتم: «تقریباً» و لبخند زدم، فکر کردم او هم لبخند خواهد زد، اما فقط نگاهم کرد، بعد پرسید: «مرد هستی؟» گفتم: «بله، خیلی.» گفت: «پس به جای این همه راست و دروغ که از تو تاکسی ماها درآوردی، یه دفعه هم درد راننده تاکسیها رو بنویس که مسوولان بخونن.» گفتم: «فکر نکنم مسوولان این یادداشتها
رو بخونن.» گفت: «تو چیکار داری؟ تو فقط قول بده درد ما رو بنویسی.»
قول دادم و پرسیدم: «دردتون چیه؟» «اینکه کسی به مشکلات ما نمیرسه.» پرسیدم: «مشکلاتتون چیه؟» گفت: «مشکلات که معلومه، بنویس. چرا هیچکس نمیاد حلش کنه؟» من هم برای اثبات مردانگیام و برای وفا کردن به عهدی که با راننده بسته بودم، در این یادداشت به قولم عمل کردم.
عصر همان روزی که با راننده تاکسی صحبت کرده بودم در مقالهای خواندم که گرترود استاین قبل از مرگ چشمهایش را باز میکند و میپرسد: «پاسخ چیست؟» بعد چشمها را روی هم میگذارد. لحظهای بعد دوباره چشمهایش را باز میکند و میپرسد: «راستی سوال چه بود؟» و میمیرد.
موشها و گربهها
گربهای جلوی تاکسی پرید. راننده ترمز شدیدی کرد و ماشین با کمی فاصله از گربه ایستاد. گربه وحشت زده به پیاده رو دوید و دور شد. خانمی که جلو نشسته بود، گفت: «شهر پر از گربه شده، هر جا را نگاه میکنی گربه است.» خانم دیگری که عقب نشسته بود، گفت: «با این همه گربهای که همهجا ولن، معلوم نیست چرا موشها کم نمیشن. پیادهروها پر از گربه است، جوبها پر از موش.» زن جلویی گفت: «راستی ها، معلوم نیست چرا این گربهها، موشها رو نمیخورن؟» مردی که پهلوی من نشسته بود گفت: «برای اینکه موشها دیگه موش نیستن. اینقدر بزرگ شدن که هر کدومشون یه
پا گربهان برای خودشون.»
خانمی که عقب نشسته بود، گفت: «البته گربهها هم دیگه اون گربههای سابق نیستن.» مرد گفت: «میترسم چند وقت دیگه موشها، گربهها رو بخورن.» زن جلویی گفت: «ولی خیلی عجیب و غریب شده، دیدین سگها هم دیگه گربهها رو نمیخورن؟» مرد گفت: «همون قدیمش هم معلوم نیست که این بیچارهها واقعاً همدیگه رو میخوردن یا نه. شاید اصلاً براشون حرف درآوردن.» خانمی که عقب نشسته بود، گفت: «بالاخره تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.» مرد گفت: «شاید یه دفعه یه گربه بیچاره یه موشی رو خورده اونوقت حرف درآوردن که گربهها همهشون موش
میخورن.»
زن جلویی گفت: «بالاخره گربهها هم باید یه چیزی بخورن، چون اگه هیچی نخورن از گشنگی میمیرن.» خانمی که عقب نشسته بود، گفت: «حالا گربهها مجبور نیستن که حتماً موش بخورن، میتونن غذای گربه بخورن.» راننده که کلافه شده بود، گفت: «چقدر سر یه گربه حرف میزنید.» مرد گفت: «آخه اون ترمزی که شما زدین همهمون رو از چرت آورد بیرون.» راننده گفت: «کاشکی اصلاً ترمز نکرده بودم که گربههه له میشد.» همان موقع ماشین از روی یک برآمدگی رد شد. خانم جلویی وحشت زده پرسید: «این چی بود؟»
عالی بود سروش عزیز