تاول دستــــان مـادر…
بابک داد*: پدر و مادرم هشت فرزندشان را با «کارگری» بزرگ کردند. شش ساله بودم و خاطرم هست که مادرم دوشادوش پدر کارگری میکرد. پدر نصفشب باید میرفت و از کارخانه یخسازی خرمشهر، قالبهای بزرگ یخ را میخرید و میآورد. به همراه مادر آنها را خُرد میکردند و میسابیدند و با نمک مخلوط میکردند و همه را دورتادور «بشکه بستنیسازی» سیّار میریختند تا مخلوط یخ و نمک، سرمای بشکه بستنی را حفظ کنند و پدرم بتواند بار بستنی اش را در گرمای نفسگیر خرمشهر در کوچهها بگرداند و تا عصر همه را بفروشد.
مادرم وردست پدر بود و همیشهی ایام دستهایش تَرَک و تاول میزد. با اینکه به دستکش لاستیکی حساسیت داشت، موقع ساختن بستنی و یا پختن باقله و آش برای فروش در زمستان، دستکش لاستیکی میپوشید تا بهداشت را رعایت کرده باشد و مدیون مردم نشود. آخر شب یکی از ما بچهها دستان آنها را وازلین میزدیم و من ساق پاهایشان را میمالیدم.
تَرَک کف پاهای پدر آنقدر گود شده بود که یک مشت وازلین هم پرشان نمیکرد. روی کمرش میایستادم تا کوفتگیاش را تسکین بدهم... آنها هشت بچه را با این سختی بزرگ کردند و دم نزدند.
سالها بعد از فوت پدرم، وقتی مادر سکته مغزی کرد و به کُما رفت، دکتر گفت خوبست در اغما، با او حرف بزنید شاید برگردد. من که از راه خیلی دوری، از چابهار خود را به سرعت به شیراز سازنده بودم، مدتی کنارش نشستم و انگشتش را در دستم نگه داشتم و در آن اتاق خلوت، با او از خیلی چیزها حرف زدم. انگشتش با هزار چروک و خراش در دستم بود و من به سختی میتوانستم هم حرف بزنم و هم گریه نکنم. در سکوت خراشهای انگشتش را میمالیدم و اشک میریختم. نزدیک ظهر شده بود. گاهی حس میکردم انگشتش تکانی میخورد. به دکتر که گفتم؛ گفت این طبیعی است. اذان ظهر را گفتند. اذان مشهور استاد مؤذن زاده اردبیلی بود که مادرم عاشق صدایش بود. مادرم همزمان با اذان رفت...
حالا با اینکه سالها از آن رفتن میگذرد؛ اما هنوز حسی در دستهای من است که با شنیدن نام «کارگر» جان میگیرد و دستانم شروع میکنند به گزگز کردن. لمس خراش نامرئی دستان یک کارگر. انگار دوباره نوک انگشتم، مالیده میشود به روی آن خراش پوست انگشتهای مادر. به دست پر زخم مادرم که یک کارگر به تمام معنا بود. به پوست تاولهایش که انگار هرگز خوب نمیشد. و همین حس غریب، «روز کارگر» را برایم مقدّس کرده است. باور دارم که لابلای هزاران زخم و خراشی که بر پوست دست هر کارگری هست، معنای شرافت و نجابت هم نهفته است.
یازدهم اردیبهشت، روز جهانی کارگر را بر همهی کارگران مرد و کارگران زن و حتی بچههای کارگری که هرگز به قدر و قیمت کارشان توجهی نمیشود، تبریک میگویم. تردید ندارم سعادت و نشاط عمومی را روزی درک خواهیم کرد که باور کنیم چرخ جامعه بدون کارگران نمیگردد و "قدر" آنها را بدانیم و آنها را بر "صدر" بنشانیم. در این روز مقدس، بر خراش دست کارگران بوسه میزنم.
تقدیم به روح تو مادر کارگر و نازنینم: بانو "سیده عفت سید حسینی" که همیشه از بوسیدن دستانت جلوگیری میکردی و آنها را عقب میکشیدی. و من در مسیر سردخانه تا آرامگاه ابدیت، در آمبولانس کنارت نشستم و تلافی یک عمر حسرت بوسه بر آن دستها را در آوردم و آنقدر خراشهای دستان مهربانت را بوسیدم که هنوز هم تا به یادم میآیی، گرمی آن بوسهها را بر لبهایم حس میکنم.
یک بار به شوخی و جدی با تو شرط بستم که حسرت بوسیدن دستانت را یک روزی تلافی میکنم بانو جان. و دیدی که آن شرط را بردم. روزت مبارک ای کارگر مهربان زندگیام؛ مادرم. پدرم…
و روزتان مبارک ای کارگران زحمتکش سرزمینم.