| کد خبر: 127566 |

آخرین فرار از مدرسه

در یک زمستان برفی که هوا واقعاً سرد بود، از مدرسه فرار کردم. فقط همین یک بار بود و دیگر هرگز اتفاق نیفتاد. ماجرایش از این قرار بود که یک بار به شدت، دلتنگ مادرم شدم. آن روز معلم به مدرسه نیامد و همکلاسی هایم تشویقم کردند که فردا جمعه است و بهتر است امروز به دیدن مادرت بروی. اگر معلم آمد می گوییم مریض بودی و نیامدی. دیگر نتوانستم تحمل کنم و به راه افتادم.40 کیلومتر تا مادرم فاصله داشتم.

 بخشی از راه خانه از بیابان می گذشت. بیابان را تمام کردم و به جاده ای رسیدم که خاکی بود اما گاهی ماشینی از آن می گذشت. از ماشین هم می ترسیدم چون شنیده بودم که راننده ها بچه ها را می دزدند. وقتی ماشین رد می شد، پشت سنگ ها پنهان می شدم و بعد که دور می شد، دوباره به راه می افتادم.

در طول راه به قهوه خانه ای رسیدم که چند ماشین توقف کرده بودند و به خاطر اینکه خیلی تشنه بودم، با ترس رفتم آب بخورم. داشتم آب می خوردم که یکی از راننده ها صدایم کرد و به من چیزی داد که تا آن روز ندیده بودم. یک عدد پرتقال که تا آن روز هرگز مزه نکرده بودم. حتی روش خوردن آن را هم نمی دانستم. از قهوه خانه که دور شدم، نیمی از پرتقال را با پوست گاز زدم و خوردم و نیمی از آن را در کیفم گذاشتم تا برای خواهر کوچکم ببرم. اوایل شب بود که به روستا رسیدم. با ترس ولرز عجیبی خودم را به خانه رساندم. وقتی وارد خانه شدم، مادرم در آغوشم گرفت و گریه کرد. ضمن اینکه خیلی خوشحال شده بود از اینکه مدرسه را ترک کرده ام به شدت نسبت به برخورد پدرم ابراز نگرانی کرد. به همین دلیل خواست به خانه عمویم بروم تا مساله را به پدرم بگوید. نگران بود که کتک بخورم. آن شب به خانه برنگشتم و مادرم گفت اگر پدرت تو را ببیند معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورد. به هر حال فردای آن روز به خانه رفتم و پدرم با وجودی که به شدت عصبانی بودند، چیزی نگفتند. 

آن روز بعد از مدت ها همبازی هایم را دیدم و تا عصر جمعه با هم بازی کردیم. شب پدرم گفتند که صبح زود بیدارت می کنم تا با هم به مدرسه ات برویم. به هر حال آن شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم. پدرم الاغی تدارک دیده بودند که روی آن خورجینی گذاشتند. یک طرف خورجین، من را نشاندند و در طرف دیگر، سنگ گذاشتند تا تعادل حفظ شود.

هوا هم به شدت سرد بود و من که جثه کوچکی داشتم، درون خورجین هم گرم می ماندم و هم اینکه اگر خوابم می برد، از الاغ پایین نمی افتادم. در سرمای سوزناک کویر، به راه افتادیم. زمین یخ زده بود و قسمتی از مسیر، کوهستانی بود. پدرم چند بار زمین خوردند و دقیقاً به خاطر دارم که زانوی ایشان زخم شد ولی به راه ادامه دادیم و نیم ساعت زودتر به مدر سه رسیدیم. دیدم که پدرم در پناه دیوار مدرسه، کفش هایشان را درآوردند و دیدم که پاهایشان به شدت زخمی شده بود. برای نخستین بار، معنی شرمندگی را فهمیدم. معلم که آمد، پدرم چند دقیقه با ایشان صحبت کردند و رفتند. بعد معلم صدایم کرد و پاهایم را به نیمکت بست و به شدت تنبیه شدم. طوری که عصر آن روز به سختی مسیر مدرسه تا خانه را طی کردم. این، آخرین فرار زندگی من بود.

اخبار مرتبط

خواندنی ها

ارسال نظر

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.

  • تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.

  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

  • انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.

  • جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.